×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

نبض زندگی

× شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت ارنستو چه گوارا
×

آدرس وبلاگ من

underrain.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/djasi

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

یک داستان قديمي كه ارزش خواندن مجدد دارد

 مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از  بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي  كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت  كرد ( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از  صاحب خر برخاست كه ? تاوان بده?!. مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست  يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني  آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار  حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز  در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه  خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد. مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي  نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در  آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار  خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود  آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. ?پدر  مُرده? نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!. مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!. مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانۀ قاضي افگند كه ?دخيلم? (پناهم ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند. نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.  قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!. جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.  قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.  حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد!. چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!. مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد. قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من از کره‌گي دُم نداشت.

پنجشنبه 5 مهر 1391 - 1:20:58 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://yazdan110.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 5 مهر 1391   1:30:30 PM

salam dastanteon  ro ghablan   jay  khandeh  bodam  vali bazam ghali  az lotf nabod mamnon  az in dastan amozandeh..c

آخرین مطالب


آرامش سنگ يا برگ


حسين پناهي...............


هيچوقت زود قضاوت نکن


عزیزم تو سیگار می کشی ؟


کنکور متأهلین


من از کجا اومدم


پيشگويي دسامبر 2012


جان لنون


اشـــــــک یک زن


بياد همه پدرهاومادرها............... نامه ای به فرزند


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

165130 بازدید

43 بازدید امروز

24 بازدید دیروز

388 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements